تنها در کنار هم

 

رنگ رخسارش محو شده بود. غبار غم روی مژه‌هایش نشسته و پوست لطیف لب‌هایش زیر سنگینی رازهای درونش ترک بسته بود.
شیشه ماشین را پایین داده، دستش روی آن جا خوش کرده بود. کنار هم نشسته بودند. تنها بودند و با هم.
باد خاک‌آلود بود و چرک. سبزی برگ‌های درختان دیده نمی‌شد. بار قبل این‌جا چقدر زیبا بود. هوا با وجود غبارآآلودی نشاط‌آور بود. آواز پرندگان و رقص برگ‌ها شادی را در ل‌ها عمق می‌بخشید.
دلتنگی بی‌حوصله‌اش کرده بود. چرخید و به نیم‌رخ او خیره شد. با خودش گفت: «از وجود من در کنارش خسته شده. دوست نداره صدامو  بشنوه. دلم برای لبخند زیباش لک زده. آخه چرا قهر کردیم. اسم این مسیر رو یادم رفته، اگه با هم حرف می‌زدیم، بهم می‌گفت کجاس. ازم می‌پرسید کجارو دوست دارم.»
صدای گوشی همراه سکوت را خفه کرد و مرد زیر لب: «عوضی دورغگو، تازه یادش افتاده زنگ‌ بزنه.»
زن تصویرش را در فلز براق روی کیفش دید و گفت: «اگه قهر نبودیم بهم می‌گفت از دوستش انتظار نداشت و چقدر از اعتماد بی‌جا نسبت به او رنج می‌برد، ولی او خلوتش را به هم‌صحبتی با من ترجیح می‌ده.»

پسری سطل‌های یک‌بارمصرف پر از شاتوت‌ را سمت ماشین گرفت و گفت: «سطلی صدتومن».
توت‌ها جذابیتی برایش نداشتند. لبخندی زد و دستی تکان داد.

مرد به روبه‌رو خیره شده بود. با خودش گفت: «انگارنه‌انگار ما قهریم. اصلن به من توجهی نمی‌کنه. مشخص نیست به چه‌کسی فکر می‌کنه. فیلش یاد هندوستان کرده. پارسال همین‌جا بود که عشق دوره نوجوانی‌شو دید. لابد الانم به فکر اونه. برای همین به من توجهی نمی‌کنه. این دیگه چه سفر و گردش کوفتی‌یی بود که اومدیم. قبلن وقتی با هم قهر می‌کردیم، تحمل نمی‌کرد و غمگین شدنم براش مهم بود ولی الان ببین چقد خوشحاله، دست تکون می‌ده و از ته دل می‌خنده.»
ماشین را به حرکت در آورد و خیره به روبه‌رو راه افتاد.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *