روزی دیگر از راه رسید.
خودم را به امواج آهنگ ضربههایی که بر تارهای گیتار زده میشود، میسپارم.
پرندهوار برفراز کوهها و درهها در پروازم. به جنگلی میرسم که میان دوکوه اسیر مانده است. بر روی شاخه درخت کهنسال سپیدار قدکشیده مینشینم و صدای ریزش تکتک برگها که باد با ناملایمت آنها را جدا و در پای تنه فرسودهاش فرش میکند، خیره میشوم. غمانگیز است.
هوا رو به سردی میرود و شمایل پاییز در همهجا خودنمایی میکند. حال عجیبی دارم. انگار دورماندهای هستم که راه به جایی نمیبرد. نه توان ماندن دارد و نه میلی به رفتن.
نمیدانم.
نمیدانم در فراق چه چیزی همدرد برگهای خزانگرفته شدهام. گویا مسیر همیشگی را گم کرده و پا در راهی پر از سنگلاخ گذاشتهام.
آخرین دیدگاهها