روزی دیگر

روزی دیگر از راه رسید.

خودم را به امواج آهنگ ضربه‌هایی که بر تارهای گیتار زده می‌شود، می‌سپارم.

پرنده‌وار برفراز کوه‌ها و دره‌ها در پروازم. به جنگلی می‌رسم که میان دوکوه اسیر مانده است. بر روی شاخه درخت کهنسال سپیدار قدکشیده می‌نشینم و صدای ریزش تک‌تک برگ‌ها که باد با ناملایمت آن‌ها را جدا و در پای تنه فرسوده‌اش فرش می‌کند، خیره می‌شوم. غم‌انگیز است.

هوا رو به سردی می‌رود و شمایل پاییز در همه‌جا خودنمایی می‌کند. حال عجیبی دارم. انگار دورمانده‌ای هستم که راه به جایی نمی‌برد. نه توان ماندن دارد و نه میلی به رفتن.
نمی‌دانم.

نمی‌دانم در فراق چه چیزی هم‌درد برگ‌های خزان‌گرفته شده‌ام. گویا مسیر همیشگی را گم کرده و پا در راهی پر از سنگلاخ گذاشته‌ام.

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *