تجربهای از برگزاری کارگاه نوشتاردرمانی.
دیواری که در مقابل رسیدن به آرزوهایش ساخته بود، روزبهروز بالاتر میرفت. نه حوصله مطالعه داشت و نه رغبتی برای شنیدن پادکست.
رفتار همه را در مقابل خودش مقصر میدانست و دوست داشت دیگران مظلومیت را از سرورویش ببینند؛ درحالیکه آگاه به این افشاگری درونی با زبان بدنش نبود.
مرتب کمک میخواست و انتظار داشت مانند دکترها دارویی به او دهم که شخصیتاش را کنفیکن کند.
تمرینها و راهکارهایی را که از کتابهای معتبر و دورهها برگرفته بودم، برای همه بیان کردم. استقبال کردند و عدهای با شوق انجام دادند. اما او همچنان مقاومت میکرد و سنگهای محکمتری روی دیوارش میچید.
منتظر اتمام زمان کلاس بود تا که با حرفزدن و وعدهوعید توخالی روزش را طبق معمول به فردا بسپارد و همچنان در سلولی که برای خودش ساخته بود، بماند.
فکری به ذهنم رسید. باید جدی میشدم و قاطع. اگر همچنان سراپا گوش میشدم و از ناتوانبودن دم میزد و «چشم» گفتنی توخالی تحویل میداد، فایدهای نداشت.
روبهرویم ایستاد و منتظر بود که تنها شوم تا که حرفهایش را بزند. رغبتی برای شنیدن نشان ندادم و از محوطه کارگاه بیرون رفتم.
به گوشی همراهم زنگ زد و دوباره از دیگران گله و شکایت کرد. قاطعانه از او خواستم که سکوت کند و به حرفهایم گوش دهد.
- ببین عزیزم! تو اگه شروع به نوشتن دردات نکنی و اون چیزایی که در درون اذیتت میکنن رو بیرون نریزی، راهی برای خوب فکر کردن در ذهنت باز نمیشه. اگه قرار باشه تو فقط به دنبال حرف زدن باشی، بهنظر من کارساز نیست و نتیجهای نمیگیری. تو باید بعد از برونریزی خشمهایی که روی هم تلنبار شدن کار کنی و راهکارایی را که در جلسههای قبل ارائه دادم، به کار ببری تا قدمبهقدم پیش بری.
- آخه دکتر به من گفته باید یه مشاور برای خودت پیدا کنی و حرفاتو بهش بزنی.
- خب فرض کن من یه مشاور. قرار نیست که فقط شنونده باشم و تو هیچ کاری بجز درددلکردن انجام ندی؟ من الان حرفاتو شنیدم درست. از همین الان برو و شروع به انجام تمرینها کن و هفته آینده نتیجه کارت رو به من بگو.
- مینویسم چشم. ولی چرا دکتر میگفت باید مشاوری داشته باشی که همه حرفاتو بهش بزنی؟
- تو به حرف من میتونی گوش بدی و به من اعتماد کنی؟
- آره.
- پس لطفن کاری رو که گفتم، انجام بده. هفته آینده میبینمت.
این همه مقاومت و تنبلی کمالگرایانه کاسه صبرم را داشت لبریز میکرد و منتقد درونم وسوسهها را از سر گرفته بود. ولی من هدفم توانایی نجات اینگونه افراد است که خودباوری را در آنها تقویت کنم تا به شادی درونی برسند و مسیر رشد را در پیش بگیرند.
از او خداحافظی کردم و به رشدحلزونوارش امیدوار شدم.
آخرین دیدگاهها