چشم که گشودم، فقط گذاری از شب پیش بر ذهنم نشسته بود. قصد رفتن به خانه مادر کردم و در ماشین نشستم.
شیشه را پایین دادم و هوای خنک که زمزمههای رسیدن پاییز را برلب میراند، گونههایم را نوازش کرد.
کنار خیابان، روی چهارچرخِ دستفروشِ پیر، زردآلوهای خشکشده نگاهم را دزدید.
من را به کودکیهایم برد؛ آنزمان که کلاس دوم بودم و برای رفتن به کلاس سوم لحظهشماری میکردم. کنار دیوار خانه، در همسایگیمان باغچه پیرمرد مهربان روستا که درختهای زردآلوی زیبایی با میوههای خوشرنگش نارنجی شده بود، وجود داشت.
گرمای تابستان به اوج رسیده بود و با هر بیرونرفتنی از خانه، با شلاق هرم سوزان آفتاب شکنجه میشدی.
ماه رمضان بود و به زور پدرمادرم وادار به روزهگرفتن شدم. پدر قرار بر این گذاشت که به ازای هرروز روزهگرفتن، مقداری پول به من بدهد.
برای خریدن خوراکیهای مدنظرم نقشهها چیدم و راضی به گرفتن روزه شدم. روز اول با هر سختی و رنج و تحمل گرسنگیای که بود، تا به غروب سر شد. مریضی و بیحالی در طول روز و دستوپنجه نرمکردن با عذاب گرسنگی و درد سیری و ولع خوردن خوراکیها و نداشتن اشتهای بعد از افطار، بماند.
پسرعمو و پسرعمهِ همسنم، همبازیهای آن دوران بودند. روز دوم فرا رسید و سحری که با زور و لگد بیدارم کردند، چندلقمهای خوردم.
هوا که روشن شد، به کوچه رفتم و با دوستانم بازی را از سر گرفتیم. موقع ناهار شد و قاروقور شکم و دلپیچه هوش از سرم پراند. دوستانم روزه نبودند و به خانه رفتند. به حالشان غبطه خوردم. از روی پرچین هیزمی که پیرمرد برای حفاظت از باغ روی هم چیده بود، پایین پریدم و تنه درخت زردآلو را که به بغلم نمیآمد، به آغوش کشیدم. دستهایم به هم نمیرسید. زبری پوست زردآلو غلغکم میداد. با تقلا از درخت بالا رفتم و به قسمت دولای آن رسیدم. هیچوقت از دیدن رنگ نارنجی زردآلو به آن اندازه شادمان نشده بودم. اطراف را پاییدم و یکییکی زردآلوهای خوشرنگ و شل را در دهان گذاشتم و تا معدهام جا داشت، خوردم. از درخت پایین پریدم و از باغچه دور شدم. به زیر سایه درخت سپیدار سربهفلککشیدهی سرکوچه پناه بردم و روی تختهسنگی که برای نمازخوانها گذاشته بودند، دراز کشیدم.
دستهایی روی شانهام حس کردم و چشمانم را باز کردم. مادرم بود. «پاشو دخترم. اینجا چرا خوابیدی؟ بریم خونه چیزی به افطار نمونده، بریم روزهتو افطار کن.»
خواستم به مادر حقیقت ماجرا را بگویم که وسوسه از دست دادن پولِ بابا مانع شد.
روزها به همین منوال گذشت و به روز یازدهم رسیدیم. پدر پولها را در قلک گذاشته بود و منتظر تمام شدن ماه رمضان و به گفته خودش؛ خریدن روزه از من، ماند.
افطار شد و طبق معمول اولین نفری بودم که سر سفره مینشست. عمویم که مغازه پارچهفروشی در آنطرف روستا داشت، آمد. بعد از سلام احوالپرسی شروع به حرفزدن کرد. سمت من برگشت و گفت: «نخشین! شنیدم یازده روز روزه گرفتی. از زردآلوهای باغ همسایه چخبر؟ یکییکی بالا میندازی، خفه نشدی تا حالا؟»
شانههایم شل شد و با نگاهی از سر شرمندگی به بابا، چیزی نگفتم.
خوشرنگی زردآلو همان و از دست دادن پول خوراکیها همان.
آخرین دیدگاهها