ادامه‌نویسی

نشسته‌ام روی لبه‌ی تخت. غرق در تاریکی. بی‌وقفه حرف می‌زنم. حرف می‌زنم که نترسم. مثل کسی که در تاریکی از دستش حایلی بسازد در برابر خطر. این تنها رشته‌ی ارتباط من با اوست. به عمق تاریکی فرو رفته‌ام، انگار که چشمانم دیگر نمی‌بینند. برای این‌که از شدت ترسم بکاهم، به‌فکر راه چاره‌ای هستم. فکرم را متمرکز می‌کنم که در این شرایط چکار کنم.
یاد پدر نابینای دامادمان می‌افتم که دوتا چشمانش را براثر شیمیایی صدام، در جنگ ایران و عراق ازدست داده است. خودم را جای او متصّور می‌شوم که وقتی دنیا را تیره و تار و بدون هیچ رنگی می‌بیند، چگونه به‌سر می‌برد. قطعن او هم در همان اوایل که چشمانش را از دست داده، ترسیده است. بعدها به‌دلیل تکرار شرایط با این تاریکی مطلق کنار آمده است. لحظه‌ای را تصور می‌کنم که چون نمی‌بینم می‌ترسم و این ترس چیزی جز وهم و خیال نیست.
پاورچین‌پاورچین از جایم بلند می‌شوم و گوشه‌گوشه اتاق را می‌گردم و خودم را کوری تصورمی‌کنم که دیگر نمی‌تواند ببیند و چکار باید بکند تا باقی عمرش را بدون ایجاد زحمت برای دیگران بگذراند. درست مانند خیاط نابینای کوردی که در شهر پاوه لباس مردانه می‌دوزد و سال‌هاست در این حرفه، حتا موفق‌تر از خیاط‌های بینا می‌درخشد. ترسم از بین می‌رود و با شرایط موجود اخت می‌شوم.
حالاکه ذهنم از افکار مزاحم خالی شده است، به او فکر می‌کنم. او از روی عمد من را در این مکان تاریک که به سیاه‌چال می‌ماند، تنها گذاشت. پس من شهامتم را به‌دست می‌آورم و مانند افراد روشن‌دل با شرایط کنونی کنار می‌آیم و تصمیم به حذف او در زندگیم می‌کنم.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *