رویایی داشتم.
در سرزمینی میزیستم سرسبز و خرم.
کلبهای داشتم با چارچوبی از تیرکهای بید مجنون.
باغجهای مملو از درختان نارنج و لیمو و عناب.
با صدای خروس زیبایم روزها را بهخیر شروع میکردم.
تولههای کوچک سگ زیبایم دوروبر باغچهی کوچک اما باصفا را زینت میبخشیدند.
ماهیهای داخل حوضچه را نگاه میکردم و بر صندلیِ زیر سایهی درخت تنومند شابلوط مینشستم و نغمههایم را بر صفحه دفترچهام مینگاشتم.
از رنجشهایم مینوشتم. از نادیده گرفتهشدن توسط دیگران. از رنج بروفق مراد نبودن شرایط زندگیام. دیگران را مقصر میدانستم و به همه بدوبیراه میگفتم. زمین و زمان از نظر من مقصر بودند. لذتبردن را در سرکردن با این شرایط میدانستم. از دیگران متوقع بودم و انتظار داشتم مشکلگشایم شوند.
همراه خوبی در زندگی داشتم که ششدنگ حواسش به من بود.
هرچه بیشتر با دفترچه یادداشتهایم اخت شدم، از اطراف بیشتر فاصله گرفتم و در خود غرق. ساعتها نوشتم تا که نوبت به پرسیدن سؤالهایی از خودم رسید. گیج شدم و منگ. انگار در دادگاهی عادل و امن بودم که مورد بازخواست قرار میگرفت.
با پرسیدن سؤال «تا به امروز برای شخص خودت چه کاری انجام دادی که از ته دل خوشحال بشی» قلم از میان انگشتانم سرخورد و روی پاهایم افتاد.
فکر کردم. هرچه بیشتر فکر کردم، چیزی دستگیرم نشد.
من تابهآنلحظه کاری برای شخص خودم انجام نداده بودم؛ تصورم این بود، چون با کسی وارد رابطه زناشویی شدهام وظیفه دارد از هر لحاظ نیازهای من را تأمین کند و فراهم شدن آسایش من بهعهده اوست.
این افکار از کجا آمدند؟ نمیدانستم. چرا قبلن به اینها فکر نکرده بودم. ساعتها با خود خلوت کردم و خود را محاکمه. چند ماه به همین منوال گذشت.
روزی متوجه شدم که تنها همدم من قلم و کاغذ شده است و مانند شاگرد و استاد عادتهای نادرستم را کمرنگ کردهام. نفس عمیقی کشیدم و متوجه شدم آن رویایی که روزگاری او را سبز میپنداشتم رنگی نداشت؛ چون نقشی در ساختن آن نداشتم. تازه داشتم تاروپود رویای سبزم را با قلم و کاغذ میبافتم و فهمیدم در گذشته تصور اشتباهی از خوشی و لذتبردن از زندگی داشتهام.
آخرین دیدگاهها