خاطرات غبار گرفته

غم بر صورت زیبایش سایه انداخته، آرام بود. در جمع بود و تنها. دست‌ها حلقه‌شده دور زانو. موها پریشان به این‌سو و آن‌سو. لبخندی بر لبانش نقش بست و در کسری از ثانیه محو شد؛ گویا میان خاطرات تلخ و شیرین پرسه می‌زد.

گیاهان بلندقد از سنگینی بار دانه گردن کج کرده بودند. با نگاه کبوتری را که با زحمتِ زیاد سنگینی بال‌هایش را به دوش می‌کشید، دنبال کرد. نگاهی به آلوچه‌های بندانگشتی انداخت و آب‌ دهانش را قورت داد. از جمع دور شد و به دالان خانه‌ی باقی‌مانده از خانواده‌اش پای گذاشت. تیرک‌های فرسوده، قایم‌شدن از برادرش را به یادش آورد. به دارِچناری که سقف خانه شده بود، نگاهی انداخت و طناب آویزانی را به‌خاطر آورد که دستان مادرش به آن آویزان بود تا برادر کوچکش را به‌دنیا آورد.

اشکی از گوشه چشمانش سُر خورد و روی دمپایی‌اش افتاد. از خانه بیرون رفت و زیر سایه درخت بیدکهن‌سال نشست. دست زیرچانه و خیره به روبه‌رو، به میان‌سالگی برگشت.

روی زیبایش شکفت و گونه‌هایش گل انداخت. تب‌وتاب عشق را به‌یاد آورد که با زمزمه‌های عاشقانه و دوست‌دارم‌های دلنشین نقش بست. دیری نپایید که رنج بسیار عشق و حس تملک و شک رنگ از رخسار عشقش پراند و او را باری دیگر دلخوش به تنهاشدن کرد.
مرور خاطرات غبارگرفته‌ از سرورویش پیدا بود. سرپا ایستاد و شانه بالا انداخت و نفس عمیقی کشید. با آرامش‌خاطر مسیر جدیدی را که در پیش گرفته‌ بود، از سر گرفت و روانه شد.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *