مدتهاست به تو نامهای ننوشتهام؛ کاری که بعضیوقتها انجام میدادم و ما را بیشتر به همدیگر نزدیک میکرد.
- سلام عزیزمن! خوبی؟
- سلام بهروی ماهت. خیلی منتظرت بودم و برای حرفزدن باهات لحظهشماری میکردم. میشه بپرسم کجا بودی و چرا حالمو نمیپرسیدی؟
- واقعیتش کارای زیادی در این دوماه به لیست کارهای قبلی اضافه کرده بودم و انجامدادنشان هم جزء کارهای ضروری و مهم بود. ناخواسته کل وقتم را درگیر میکردن و از تو غافل میشدم عزیزترینم؛ البته غافل به اون معنی نه که فراموشت کنم و بهفکر بههم ریختن آرامشت بشه، ولی خب من و از تو دور میکرد و این باعث رنجم میشد.
- خیلی دوست دارم ببینم این مدت چه چیزی عایدت شد و چه حسی داشتی.
- ممنون که این سؤالو پرسیدی. میدونی هیچکسی بهجز تو اینو از من نمیپرسه؟
از حسم برات بگم: خیلی سخت بود. دورشدن از نظم این چندسال نوشتن و مطالعه روزانه و روتین خوبی که ساخته بودم، از آرامشی که داشتم، از وقت زیادی که برای با توبودن داشتم و اون احساس سرزندگیای، رنجآور بود. یادته یهروز صبح به دیدنت اومدم. پریشان بودم و احساس ناتوانی میکردم؟
از اون روز به بعد به پیشنهاد خودت حجم کارامو کم کردم و به کارهایی که ضروری بودن و نمیشد بیخیال اونا بشم، چسبیدم. صادقانه بگم حس خوشایندی نداشتم. اون احساس باارزشی که با عادتهای این چندسالم بهدست میآوردم وجود نداشت و دائم یه چیزی کم داشتم.
- خب چرا با من حرف نمیزدی؟
- چیزی برای گفتن با تو نداشتم و نمیخواستم دستخالی بیام پیشت.
- مگه قرار همیشه با دستاورد خوب بیایی؟ به خودت سخت گرفتی. نامهربونی نکن با خودت عزیزم.
- خب. بگو بعد چهکار کردی؟
- به «میکروکتاب دیمون زاهاریادس» رجوع کردم و برنامه جدیدی برای خودم ساختم. تا وقتی روتین صبحگاه سر جایش بود خوشحال بودم و راضی. ولی از وقتی که مجبور شدم بهخاطر درس و کارباغ که لازم بود دمدمای صبح که هوا خنک هست و گرمای طاقتفرسای تابستان شروع نشده، انجام بدم، عصبی شدم و بدحال؛ طوری که حوصله روبهرو شدن با تو رو هم نداشتم.
- حدس میزنم که بداخلاقم شده باشی.
- از تو چه پنهان آره. هم فرزندم شکوه داشت هم اطرافیان نزدیکم. ولی میگفتم که آشفتگی درونم باعث شده و خوشحال بودم که یادآوری میکردن؛ چون باعث میشد ادامه ندم و مراعات کنم.
- میشه بپرسم چرا مراعات میکردی؟ اصلن چرا تحمل؟
- خب کارباغ رو بهخاطر درآمدش خودم انتخاب کرده بودم؛ چون برای رسیدن به هدفهایم نیاز به پول داشتم و تنها در این فصل فرصت داشتم کار کنم. لزومی نداشت در أزای رسیدن به خواستههام بداخلاقی نصیب عزیزانم بشه. این مشکل من بود و بهنوعی سپاسگزار اونا بودم که بودنِ با من چقدر براشون مهم بود. چقد خوشحالی منو میخواستن.
- این نوع نگاهتو دوست دارم. بعد چی شد؟
- امید داشتم که این روزا میگذره و مرتب تصویرسازی ذهن میکردم و دست از مطالعه گاهبهگاه و ارتباط با دوستام غافل نشدم. میدونستم که توانایی برگشتن به عادتهای قبل و انجام پرقدرت و منظمتر آنها رو دارم. این روش آرامم میکرد.
- الان چی؟ مونده هنوز؟
- آره ولی درحد یکهفته.
- این دیدار امروزمون نشون میده آستین بالا زدی دیگه؟
- آره. ولی نه پرقدرتی قبل. این مدت دوری از تو و تعلل باعث کند پیشرفتن و بینظمی ذهنم شده. میخوام آرومآروم شروع کنم.
- طبیعیه عزیزم. میدونم که بهخواستههات میرسی. رنجی که از بینظمی بردی و تو رو بهاندازهای بههم ریخته که آرامش رو ازت گرفته، نشون میده که پشتکار داری و تا به هدفهات نرسی، دست از تلاش برنمیداری.
- تو خیلی منو دلگرم میکنی. تو محکمترین تکیهگاه و بهترین همدم منی. به بودنت افتخار میکنم.
آخرین دیدگاهها