دیدی متفاوت

می‌نویسم. از بهانه‌های زیستن. از زندگی و آرامشی درونی که می‌توان به‌دست آورد. از طبیعت بکر و زیبایی‌هایش. از صدای دلنشین آب چشمه که از دل کوه‌ها سرازیر می‌شود. از زوزه گرگ‌هایی که در غارهای کوچک پای کوه هستند. از صدای شغال‌ها در دم‌دمای غروب خورشید در اطراف روستا. از نفس‌نفس زدن‌های لاک‌پشت پیر که از ترس من خودش را به پناهگاه امن در زیر بتهِ گوَن می‌رساند.
از آمدوشد پرستوها و گِل روی نوک‌ سرخ زیبای‌شان، از همکاری کلاغ‌زاغی نروماده‌ی زیبا برای لانه‌سازی‌شان. از تخم‌های به جای‌مانده بلبل‌کوهی رنگین‌پر در دلِ پایه آهنی. از پیاده‌رویی‌های دسته‌جمعی زنان در مسیر جاده.
صبح است و می‌خواهم از هوای نشاط‌آور بهاری بنویسم. از زیبایی‌هایی که همیشه در کنارم بوده‌اند و هیچ‌‌‌گاه تا به امروز آن‌ها را ندیده‌ام.
از تلاش و کوشش پایان ناپذیر مورچه‌های سیاه برای جمع‌آوری آذوقه.
من چرا تا به‌حال این‌ها را ندیده‌ام؟
شاید حس زیبایی‌شناختی‌ام را به‌کار نبرده و در لحظه نزیسته‌ام. شاید همیشه به‌فکر گذشته و نگران آینده بوده‎‌ام و از دیدن این‌همه جذبه طبیعت چشم‌پوشی کرده‌ام.

از گرمای بخاری خانه‌باغ دلزده شدم و برای فرار از هجوم خواب، به هوای فرح‌بخش بهاری و سرسبزی باغ پناه بردم. عینک همیشگی را از چشم برداشتم و با چندنفس عمیق خود را به لحظه‌حال و استفاده از این همه زیبایی دعوت کردم.

زندگی همین لحظه حال است. استفاده از این گذر ثانیه‌هاست که به زیستن ما معنا می‌بخشد.

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *