روزی نو با سحری دیگر شروع شد. ذهنم آرام نیست و شروع به وراجیهای همیشگی میکند. بیخیال حضورش میشوم و برای مراقبه گوشهای مینشینم. با اولین نفس به دنیای درونم میروم و سیاهی پشت چشم مرا به حیاط خانه کاهگِلی میکشاند. هفت سالم است. لباسهای تابهتا هر تکه از رنگی بر تن دارم. آرامآرام نزدیک میشوم. نگاهم نمیکند. انگار با من قهر است. مدتها است نزدش نرفتهام. به مخملی که ته چشمانش نشسته است، خیره میشوم. دستی دراز میکنم و با مهربانی دستش را میگیرم. دستش را پس نمیکشد و به چشمانم زل میزند.
دلم گرم میشود. بوسهای بر پوست لطیف دستانش مینشانم. سر صحبت را باز میکنم؛ گرسنه است و کره حیوانی دوست دارد؛ آخر خانواده پرجمعیتی دارد و مادر شیر و کره گاو را برای فروش نگه داشته است؛ چون پولی برای خرید غذا و خوراکی ندارند.
او را در بغل میگیرم و گرمای تنش را حس میکنم. سفره را پهن میکنم و کره تازه بر نان محلیِ گرم میمالم و در لقمههایی اندازه دهان کوچکش به او میدهم. گل لبخند بر روی لبان خوشتراشش میشکفد. نوازشش میکنم و دوباره میپرسم؛ «دیگه چی میخوای؟ چیو دوست داری؟»
- مامانم بغلم کنه.
پیش مادر میبرمش. مادر از دیدنش ذوق میکند و محکم او را به خود میچسباند و به او میگوید که عزیزترینش در دنیاست. از مادر میخواهد با او بازی کند. شروع به چیدن سنگهای ماسهای میکند که با خود آورده است. مادر مدام او را میبوسد و گاهبهگاه بغلش میکند.
دوباره از او میپرسم: «دیگه چیمیخوای؟»
- بابا رو. میخوام بابا منو ببینه و بهم توجه کنه.
بابا به خانه میآید. گرههای اخم روی پیشانیاش که خستگی کار را نشان میدهد، با دیدن نخشین باز میشود. دستانش را باز میکند و محکم او را در آغوش میگیرد. دستان کوچکش را دور گردن بابا حلقه میکند و بابا او را نوازش میکند. سرش را روی شانههای بابا میگذارد و نفسهایش به نظم همیشگی برمیگردد.
بابا او را عزیزترینِ زندگیش میخواند و روی پاهایش مینشاند.
تابهحال چهره نخشین را اینقدر شاد ندیدهام. شاد و پرانرژی به حیاط میرود و شروع به بازی میکند.
دنبالش میروم تا از هم خداحافظی کنیم. اینبار او پیشقدم میشود. خودش را در آغوشم میاندازد و لپم را محکم میبوسد و میگوید: «دوباره بیا دیدنم. اینبار دیگه زودتر بیا. دلتنگت میشم. منو تنها نزار. من دوستت دارم.»
آخرین دیدگاهها