پریشان بود. انگار در دریایی شنا میکرد پر از موجهای متلاطم. فانوس رویای سبزی که در ذهن روشن کرده بود، در انتهای دریا چشمک میزد.
فکرهای جورواجوری به ذهنش هجوم میآوردند. «مسیر سختی انتخاب کردی، انتخاب هدفهای کوچک برای رسیدن به رؤیات تورو از رسیدن به آن منحرف میکنه، حرکت در این مسیر پرموج تورو از نوشتن دور میکنه و اونوقته که حالت بد میشه، اینجور که پیش میری دیرتر به مقصدت میرسی و … .» هزار فکر بازدارنده دیگر ترس و استرس را به جانش انداخته بود.
این پریشانی را نمیخواست. دوست داشت کنترل زمان در دستش بود و شرایط را به راحتی میتوانست برای رسیدن به فانوس درخشان فراهم میکرد. نگاهی به دوروبر انداخت و به خودش گفت: «اگه همهچی به آسونی بهدست میاومد نه شکستی وجود داشت و نه کار باارزشی. همیشه کار خوب و هدف باارزش سخت بهدست میآد. این تویی که باید خودتو با شرایط وفق بدی.»
نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. این همه راه را نیامده بود که با این احساس ناتوانی ناامید شود.
او تازه یاد گرفته بود که درونش را شاد نگه دارد و قلبش را باز کند. میخواست کاری کند که بقیه هم مانند او به این شادی و آرامش برسند؛ نه اینکه او مشکلی نداشت، نه. بلکه آموخته بود مشکلش را قبول کند و برای حل آن از هیچ تلاشی دریغ نکند و همچنان آرامش خود را حفظ کند.
متوجه شد کمکم چهره خبیث ناامیدی از جلوی چشمانش کمرنگ و محو میشود و دوباره فانوس رؤیا چشمک میزند.
با قامتی راست و لبخندی بر لب، شروع به بالارفتن از پلههای ترقی کرد.
آخرین دیدگاهها